نوجوانی شهید ابراهیم امیرعباسی

l">مادر بهش گفت: «ابراهیم سرما اذیتت نمیکنه؟»

گفت: «نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.»

هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد، همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا کلاه را سرش کشید و رفت، ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!

گفتم :«کلاهت کو؟» گفت:«اگه بگم دعوام نمیکنی؟» گفتم: «نه مادر، مگه چیکارش کردی؟» گفت: «یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد، امروز سرما خورده بود، دیدم کلاه برای اون واجب تره.»

ساکنان ملک اعظم، منطل امیر عباسی، ص5

  • نظر از: صدرارحامی
    1392/04/29 @ 12:20:05 ب.ظ

    صدرارحامی [عضو] 

    با سلام و احترام مطلب زيبايي بود ،موفق و سربلند باشيد. شب عفو است و محتاج دعایم ، زعمق دل دعایی کن برایم اگر امشب به معشوقت رسیدی ، خدا را در میان اشک دیدی کمی هم نزد او یادی زما کن ، کمی هم جای ما او را صدا کن بگو یارب فلانی رو سیاه است ، دو دستش خالی و غرق گناه است . . .

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.